خاطرات رزمنده گردان حضرت علی اصغر (ع) برادر مهدی ژاله رو از عملیات کربلای 5
خاطرات رزمنده گردان حضرت علی اصغر (ع) برادر مهدی ژاله رو از عملیات کربلای 5
به نام خدا
روز هفتم یا هشتم عملیات کربلای 5 بود که برای سومین بار گردان حضرت علی اصغر (ع) وارد منطقه شد.با ماشینها دور اون سنگر بتونی عراقی که همون اول نونیهای معروف بود و حالا میدان امام رضا (ع) نام گرفته بود چرخیدیم و رفتیم به سمت بصره ، با عبور از کنار روستای دوئیجی در کنار یک خاکریز پیاده شدیم . قرار بود بقیه راه رو پیاده بریم . نیروها درکنار خاکریز مشغول ایجاد سنگر حفره روباه شدند، حاج مهدی و من مامور شدیم تا بریم جلو وضعیت مناطق آزاد شده رو بررسی کنیم و بعد ستون رو ببریم . از دوستان جدا شدیم و به راه افتادیم .
نیروهایی که قبل از ما وارد خط شده بودند ؛ کارشون رو خیلی خوب و موفقیت آمیز انجام داده بودند. حالا دیگه ما از بچه های گردان دور شده بودیم، رسیدیم به یک جاده ای که به سمت جنوب غرب امتداد داشت.. طرفین جاده سنگرهای جمعی عراقیا بود و پشت اونها هم خاکریز ایجاد شده بود. سنگرهای استراحت عراقیها پاکسازی شده بود ، نفراتش یا کشته شده و یا فرار کرده بودند و بدون استثنا از سنگرها دود ناشی از انفجار و سوختن ، خارج میشد. بعضی از اون سنگرها هم که انبار مهمات بود ، در حال انفجار نارنجک،تیر و موشکهای آرپی جی بود . گاهی با حاج مهدی از کنارشون خیلی خمیده خمیده و به سرعت رد میشدیم .
خلاصه اون جاده میرسید به یک پد ویا کانال شمالی جنوبی که عراقی ها برای امنیت تردد نیروی پیاده ازش استفاده میکردند، (همون کانال که قبلا حاج مهدی مومنی در خاطرات مربوط به نحوه شهادت شهید محمد صابوناتی اشاره کرد). این کانال که بعدا" خیلی باهاش کار داریم بوسیله دو تا خاکریز محافظت میشد اگر چه ارتفاعش بیشتر از یک متر نبود اما بالاتر از سطح زمین بود و به اطرافش مشرف بود.
ما متوجه شدیم که باید نیروهامون بیان اینجا و این کانال رو به سمت جنوب پاکسازی کنند تا امنیت منطقه بر قرار بشه. حالا که مسیر دستمون بود به همون ترتیب برگشتیم ، تو راه برگشت هم از کنار سنگرهای شعله ور و در حال انفجار میومدیم و همه حواسمون به مسیری بود که باید دوباره ستون رو میبردیم و دیگه از خودمون غافل شده بودیم، به هر نحوی بود رسیدیم به بچه ها [ اگر تو موقعیت قرار گرفتین !! این هم اضافه کنین که لحظه ای سکوت وجود نداشت و دائما" صداهای وحشتناک انفجار گلوله های توپ و خمپاره و آر پی جی و دوشکا و تیر و تفنگ ! قطع نمیشد، ] همین که رسیدیم چند تا گلوله توپ دور و بر خاکریز جانپناه بچه ها نشست و چند نفر مورد اصابت قرار گرفتند. ازجمله مرتضی خلج فرمانده گروهان مطهری و قیصعلی فرمانی ، تیر بار چی شجاع و هیکلمند گروهان که هر دو رو با آمبولانس فرستادن عقب . ظاهرا" توی راه دو باره هدف قرار گرفتند و اونجا بالاخره قیصعلی به شهادت رسید.
هر کدوم از بچه ها که میخواستند تازه وارد کار بشوند ، خبر از مجروحیت و شهادت یکی از دوستانشون رو میدادند، من هم که داشتم تو خاکریز میگشتم متوجه یکی از بچه ها شدم وقتی رفتم نزدیک ، دیدم ؛ یک بسیجی با جثه کوچک وبا لباس پلنگی آشنا ، با صورتی که به کلی آسیب دیده بود و در جا هم شهید شده بود رو سنگر خودش افتاده ! آره این بسیجی شهید چند روز قبل زیر پلهای هفتی هشتی ناغافل اومده بود و هرکار کرده بودیم ، راضی نشده بود که برگرده ؛آخرین بهونه من به همراه نداشتن کارت و پلاک بود ! میگم بهونه به خاطر اینکه هنور یکسال از شهادت برادر بزرگترش نگذشته بود و خونواده اش سخت عزادار بودند . با اینحال خیلی التماس کرد تا بالاخره موندنی شد و قرار شد اسم و فامیل و مشخصات خودش رو همه جای لباس و وسایلش بنویسه ، اونهم با عجله شروع کرد به نوشتن نامش روی همه لباسهاش ،پوتین ، بند حمایل ، فانوسخه و ..نهایت اینکه این بسیجی همون شهید توی خاکریز بود که قسمت وسط صورتش بر اثر اصابت ترکش رفته بود و حالا پیشانی مبارکش چسبیده بود به چونه اش و روی لباسش نوشته شده بود نادر کبیری فر اعزامی از شهریار ...
....خوشبختانه بخشی از رخدادهای اون مرحله رو که در سال 1370 نوشته بودم؛ پیدا کردم و براتون تایپ میکنم. منتظر باشید شهید حجت الاسلام خیابانی . شهید علی یعقوبی نیا و ...اجازه بدید بعد از خاکریزی که نادر کبیری فر به شهادت رسیده بود را نقل کنم؛
....به هر ترتیبی بود ، باقیمانده گردان با فرماندهی شهید تورج (روح الله) خزایی حرکت کرد، وما هم که ساعتی قبل مسیر را آمده بودیم،رسیدیم به یک میدان مین که عراقیا با عجله مقابل خودشون ایجاد کرده بودند . از معبر داخل میدان مین عبور کردیم و وارد کانال شدیم .( همون کانالی که قبلا" تعریف کرده بودم ، این کانال شبیه یک پد بود ) عراقیها سنگرهای خودشون را با فشار نیروها ترک کرده بودند. هوا داشت تاریک میشد ، دوستان تا اونجا که میتونستند این خط رو پاکسازی کردند و شب رو تو خط اول در گیری و زیر آتیش ویران کننده دشمن سر کردیم . (فکر میکنم خاطره حاج مهدی در مورد شهید صابوناتی مربوط به همین شب باشه) ... قرار شد که تعدادی از نیروها به سمت جنوب حرکت کنند و با تصرف اون کانال ، پاکسازی جزیره شلحه یا بادمجونی رو فراهم کنند. این کار با تلاش دوستان پیش میرفت و آتش سنگین ، بی امان و همه جانبه عراقیها هم بیشتر میشد ؛ هر از چند گاهی هم باعث مجروحیت بچه ها و گاهی هم شهادت اونها میشد . . . تا یادم نرفته بگم که این کانال از سمت شمال به مواضع نونی شکلی مشابه خط اول ! اما کوچکتر و از جنوب ، با یک پل کوچک از روی نهر صالح یا اروند صغیر رد می شد . توی کالکهای عملیاتی این پل به نام پل یا زینب کد گذاری شده بود. و از قسمت جنوبی جزیره شلحه یا بادمجونی عبور میکرد تا نهایتا برسه به رودخانه اروند (تقریبا" روبروی شهر ابوالخصیب عراق).
روز بعد با روشن شدن هوا ، اولین اتفاقی که باهاش روبرو شدم ؛ شهادت روحانی نازنین و مجاهد گردان بود. اگر درست یادم باشه ، حجت الاسلام خیابانی وقتی میرفتیم خط لباس رزم به تن کرده بود و عمامه سفیدش رو هم به سر داشت ؛ خیلی برای من وسایر دوستان جالب بود .به نظرم حول وحوش اذان صبح این عزیز بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسیده بود و دوستان پیکر نازنین این شهید رو با عمامه خودش پوشانده بودند و بعد هم در اولین فرصت فرستادند عقب.... به سرعت نیروها خودشون رو جمع کردند و آماده ورود به جزیره شلحه شدیم ، اولین عزیزی که از روی پل عبور کرد و وارد جزیره شد شهید خزایی بود، سر پل تصرف شد و همه دوستان یکی یکی وارد شدند و عقب زدن عراقیها و پاکسازی منطقه ادامه پیدا کرد.
همینجا بود که دوباره عباس اسکندرلو رو دیدم و بعد خودم رو به پل ارتباطی این جزیره با جزیره شرقی یعنی ام الطویل رسوندم ؛یک رزمنده نوجوان بسیجی و دلیری رو دیدم که بعدا" فهمیدم اسمش صوری و از اطلاعات عملیات لشکر 17 علی ابن ابیطالب بود ، یک بیسیم چی هم داشت که خیلی درشت هیکل وبزرگتر بود، صوری میخواست از امنیت جزیره مطمئن بشه تا نیروهای خودشون را وارد کنه؛ به همین خاطر هم گوشی به دست !! خیلی اینطرف و اونطرف میدوید، بنده خدا بیسیم چی عاجز شده بود از دستش !! صوری موفق شد که نیروهاشون را راه بندازه تا وارد جزیره بشوند .
نیروهای باز سازی شده گردان ما اول توی اون خاکریز قبلی و دوم شب گذشته، هنگام تثبیت کانال وسوم وقتی که مشغول پاکسازی جزیره بودیم به شدت آسیب دیده بود وبچه ها خسته شده بودند. قسمتهایی از این جزیره بصورت نخلستان بود و بقیه اش هم نیزار ! از شمال به منطقه نسبتا" پاکسازی شده میرسید اما از غرب جزیره دست عراقیها بود و از شرق هم هنوز کاملا" پاکسازی نشده بود.واز همه مهمتر ؛ قسمت جنوب بود که به اروند ختم میشد و حدود 50 متر اون طرفتر یعنی ساحل اروند همون شهر بندری ابوالخصیب بود که کاملا" با آرامش دست دشمن بود و نیروهاشون بدون هیچ زحمتی تا فی خالدون !! جبهه ما رو میدیدند و میزدند.
خلاصه من به همراه عباس اسکندرلو و یکی دیگه از بچه ها از صوری خداحافظی کردیم و مشغول کار خودمون شدیم. دقایقی گذشته بود که قرار شد بچه هایی که دیگه تا کنار اروند رفته بودند ؛ کم کم با نیرو های تازه نفس لشکر 17 جا بجا شوند . .. وارد کانال شدم و همینطور که میرفتم جلو و نبرد کم و بیش ادامه داشت به هرکس میرسیدم ، اطلاع میدادم. توی مسیر یکبار مجید رو دیدم و بهش گفتم که باید برگردیم عقب و به اصطلاح جابجا بشیم؛ وبعد مسیر رو توی کانال ادامه دادم ؛ اینجا بود که با یک صحنه بسیار متاثر کننده روبرو شدم ؛
دو جوان بسیجی توی کانال نشسته بودند ، و من فقط یکی از اونها رو یادم هست ؛ علی یعقوبی نیا ساکن عباس آباد کرشته بود .یک معلم وارسته و با اخلاق و رزمنده ای که قبلا هم در عملیات رمضان از ناحیه پیشانی به شدت مجروح شده بود و حالا از بچه های دسته یک متقین!!! یک طرف نشسته بود و در مقابلش هم یک بسیجی دیگر که از ناحیه سر و شقیقه سمت راست مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود ، خون زیادی ازش میرفت ، حالت عجیبی داشت . (من قبلا" هم شبیه این وقایع رو دیده بودم مخصوصا" عملیات بدر اما این یک جور دیگه بود).توقف کردم و رفتم نزدیکتر ، حالا سرم نزدیک سر این دو جوان بود.اون مجروح عزیز به سختی نفس میکشید ، با چشماش به اطراف نگاه میکرد ، میخواست چیزی بگه ! اما شاید تمرکز نداشت ؛ تاگهان علی که داشت با چشماش اون برادر مجروح رو می بلعید متوجه شد که حالا دیگه دوستش در حال مفارقت از دنیا و وصال معبودش هست؛ به کمکش رفت و گفت : "برادر شهادتین بگو، برادربگو یا مهدی ، برادر بگو یا حسین". اون عزیز مجروح این کلمه ها رو به زحمت و با سختی فراوان با علی تکرار کرد : . . . الله اکبرو . . . ؛ علی گفت: برادر بگو اشهدان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله ، و اون عزیز همه توان و حواسش رو جمع کرد و گفت . بعد علی ازش خواست که بگه " اشهد ان علیا ولی الله" یا مهدی ، یا حسین شهید ، باز هم او تکرار کرد .
بعد از چند لحظه سکوت من که مات و مبهوت شده بودم به این لحظات ناب نگاه میکردم ؛ زبانم بند اومده بود . ناگهان علی به اون برادر مجروح گفت : من دعا میکنم و تو آمین بگو ؛ بعد هم ادامه داد: خدایا ببین چه جوری از سر این جوون خون فوران میکنه ، فرج امام زمان رو برسون.خدایا این رزمنده مجروح را ببین ، رزمندگان ما رو پیروزی عطا کن . خدایا بحق این مجاهد عزیز ، امام خمینی را محافظت بفرما. خدایا شهدای ما را با شهدای کربلا و امام حسین محشور بفرما .
هربار که آمین میگفت و نفس میکشید مقداری خون از بدنش خارج میشد. زیر اون همه آتش سنگین ، صدای شلیک گلوله و انفجار گلوله های توپ و خمپاره برای چند لحظه هر دو ساکت شدند و هنگامیکه به زحمت زمزمه ضعیف یا مهدی و یا حسین اون بسیجی شنیده میشد ؛ روح مطهر و بلند او از بدن زخمی ومجروحش خارج شد.( خوشا به حالش ) و من و علی یعقوبی نیا هم متاثر و سرگشته از هم جدا شدیم ....
توی یک رفت وبرگشت برای جابجایی بقیه نیروها بود که باز هم صدای داد و فریاد آشنایی از توی کانال شنیدم ، وقتی نزدیکتر شدم ، دیدم داره منو صدا میکنه ! جلوتر رفتم و با بدن مجروح مجید واله روبرو شدم ؛ به صورت روی زمین افتاده بود و معلوم بود که از قسمت بالای کمر شدیدا" آسیب دیده بود. به هیچ وجه حرکت نمیکرد ، هر کار کردم بلندش کنم نشد و فقط ناله میکرد و از من میخواست کمک کنم که اونجا نمونه ! به تنهایی کاری ازم بر نمیومد . جایی که مجید افتاده بود توی کانال و وسط جزیره شلحه بود و تقریبا تا اروند رود (معروف) کمتر از 120 متر فاصله داشت .
کمی عقب تر اومدم صدای کمک مجید بیشتر میشد و نگران بود که نکنه جا بمونه ! دیدم حسین جعفری.میکائیل اسدی . حسن اسدی و محمود خیریه و امیر رضایی دارند میان جلوتر ! قضیه رو گفتم و از اونها کمک خواستم . برانکارد که دم دست نبود ! یک پتوی عراقی پیدا کردیم و رفتیم سر وقت مجید به هر زحمتی بود ، بدون توجه به سر و صدای مجید تو پتو گذاشتیم و با عبور از نهر صالح اون رو تحویل حمل مجروحها دادیم و به سرعت برگشتیم. من برای آخرین بار شهید جاوید الاثر مهدی عسگری رو همینجا یعنی توی کانال جزیره بادمجونی یا شلحه و حدود 100 متری اروند دیدم ........
کمترین – مهدی ژاله رو
دیدگاه خود را در مورد این نوشته بنویسید