خاطرات رزمنده جانباز دکترسیدمجید موسوی از عملیات کربلای یک
خاطرات رزمنده جانباز دکترسیدمجید موسوی از عملیات کربلای یک
کوشه ای از حماسه سازان گردان حضرت علی اصغر(ع) در عملیات کربلای یک :
ساعت 23 الی 24 بود که درگیر شدیم و عملیات شروع شد، قبل از درگیری مسیر نسبتا طولانی را با حمل همه اسباب و سلاحهای جنگی پیاده طی کردن بودیم ومیتوان گفت که تقریبا خسته شده بودیم، نمازمان را درحال حرکت خواندیم و بعد از طی کردن معبر اولین میدان مین در کانال کشاورزی به ستون نشستیم ومنتظر شدیم تا برادران عزیز تخریبچی، در عرض میدان مین بعدی که فاصله کمی با خط لجمن عراقیها داشت معبری ایجاد کنند،
زمان ایجاد معبر، کمی بیشتر از آن زمانی که پیش بینی شده بود به طول انجامید، در داخل کانال بیش از حدود نود دذصد بچه ها به خواب رفتند، با توجه به اینکه هرلحظه ممکن بود رمز عملیات گفته شود و معبر هم باز شود و نیاز به شروع حمله باشد، خوابیدن اینهمه افراد آنهم درحالتی که بصورت ستون قرار گرفته بودند میتوانست بسیار خطرناک باشد،
برادران تخریبچی تصمیم گرفتند که مقداری از معبر را توسط اژدر ایجاد کنند، و همین کار راهم انجام دادند و ستون خط شکن گروهان شهید مطهری به فرماندهی حاج مرتضی خلج دلاور به سمت لجمن عراقیها حرکت کرد، در همان اوایل حرکت ستون، سروصدا و شلوغی در لجمن عراقیها ایجاد شد که حاکی از این بود که عراقیها شصتشان خبردار شده، ناگهان از یک سمت، رگبار گلوله های دوشکا از یک سمت و از سمت دیگر رگبار گلوله های کالیبر57 ستون خط شکن را زیر آتش گرفت و در یک لحظه آنچنان آتش سنگینی ستون را در بر گرفت که متاسفانه اکثر بچه ها کپ کرده و زمینگیر شدند و معلوم بود که اگر به اینصورت ادامه پیدا کند ظرف چند دقیقه ستون به کلی منهدم خواهد شد بعضی دوستان به همدیگر تذکر میدادند که بلند شوید، کپ نکنید، اما آنها از جایشان بلند نمیشدند و این خیلی نگران کننده بود،
رزمنده جانباز دکترسیدمجید موسوی
ناگهان دیدیم که حاج مرتضی خلج با حالتی شبیه به خشم شب در حالیکه با تفنگ کلاشی که در دست داشت به زمین شلیک میکرد بچه های زمینگیر شده را وادار کرد که ازجا بلند شوند و به لطف خدا نگرانی رفع شد و ستون درهم شده و بدون آرایش به لجمن عراق حمله ور شد، و همه اینها ظرف دو سه دقیقه اتفاق افتاد،
بچه ها پخش شده بودند و با تقسیم شدن به چند گروه چند نفره به خط زده بودن و این باعث شد که خط دشمن بزودی تصرف شود و تعدادی از نیروهای دشمن هلاک و تعدادی متواری شدند،
در کنار سمت راست پشت خط لجمن دشمن، را خاکی بود که ابتدای آن را توسط بولدوزر بسته بودند و یک برجستگی خاکی حدود 70سانتی، راه را محدود کرده بود، در ابتدای آن راه حقیر بهمراه شهید تورج«روح الله» خزایی و شهید حسین فرهمند و شهید محمد توسلی و برادر عزیز رحمت الله رضایی و برادر عیسی یسلیانی که از آنروز تاکنون از ایشان بیخبر هستم، ایستاده و نگاه میکردیم که آیا آن راه پاک است یا مین گذاری شده؟
در آن حال که وقفه و اتلاف زمان اصلا صلاح نبود ناگهان همه تصمیم گرفتیم که دل به دریا زده و وارد آن مسیر شویم و در پشت خط اصلی عراقیها مشغول پیشروی شدیم و مسیر نه چندان طولانی را سپری کردیم و حقیر در حالیکه تنها عملیاتی بود که آنقدر مطمیٔن به شهید شدنم بودم که وصیتنامه ام را در چند خط با مضمون سفارشات مالی نوشته و آنرا به منزل پست کرده بودم! در حال دویدن بودم و ذکر الهم الرزقنی شهادت فی سبیلک را دایٔما برلب داشتم،
در همین حال ناگهان یک گلوله خمپاره شصت فرود آمد و حقیر از چند ناحیه مجروح شدم که عمده آن از بین رفتن قسمت زیادی از جمجمه ام بود به نحوی که بعدها دیدم که در پرونده درمانیم نوشته شده که مقداری از نسج مغز برداشته شد،
حقیر ذاتا از کلاه کاسکت و چیزهای دست وپاگیر در عملیات بشدت منزجر و فراری بودم و مخصوصا بهیچوجه قبول نمیکردم که در عملیات کلاه کاسکت بر سرم بگذارم، نکته ای که خیلی برای حقیر و بقیه همرزمان جالب بود این بود که در آن عملیات 20دقیقه قبل از شروع عملیات، حضرت امام ره دستور فرمودند که در این عملیات واجب شرعیست که همه رزمندگان ما کلاه کاسکت را بر سر بگذارند! و اتفاقا بعد از عملیات همه دیدند که اکثر تیر وترکشها به ناحیه سر رزمنده ها اصابت کرده بود! از جمله حقیر که با وجود داشتن کلاه کاسکت ترکشی بزرگ به داخل جمجمه ام نفوذ کرده بود،
وقتی ترکش خمپاره شصت به سر و بدنم اصابت کرد، هیچ دردی حس نکردم فقط صدای یا صاحب الزمان یکی از عزیزان را شنیدم که احتمالا برادر عزیزم رحمت رضایی بود، و احساس کردم که به هوا رفتم در حالیکه بسیار سبک شده بودم، و خیال میکردم دستانم را بسوی آسمان بلند کرده ام و خیلی آرام و با این احساس که بعد از آنهمه ذکر الهم الرزقنی توفیق الشهادت فی سبیلک حتما الان شهید شده ام، به آرامی و ملایمت خاصی بصورت ممتد و کشیده میگفتم یا الله.. .. یا الله... یا الله....
در همین حال نمیدانم که چقدر زمان سپری شده بود که ناگهان احساس کردم شخصی دارد بر سرم دست میکشد و نوازشم میکند و متوجه شدم طاق باز روی زمین خوابیده ام، بقدری اندوهگین شدم که شهید نشدم که ناامیدی تمام وجودم را گرفت، اما در همان لحظه شخصی که دست بر سرم میکشید توجهم را بخود جلب کرد اما وقتی سعی کردم به صورت ایشان نگاه کنم فقط متوجه شدم که پوشش چادر عربی داشتند ولی صورتشان با نور فوق العاده ای پوشیده شده بود که نتوانستم صورتشان را ببینم،
باتعجب زیاد، چشمانم را دقیق کردم و سعی کردم بتوان صورتشان را ببینم اما وقتی بیشتر دقت کردم دیدم آن نورها محو شد و دیدم که ایشان شهید محمد توسلی هستند، شهید توسلی شخص خاصی بود که در زمانی که باهم بودیم و بعد از آن تاکنون هر وقت یاد ایشان میفتم بی اختیار حضرت زهرا سلام الله علیها برایم تداعی میشود، و آنقدر این شهید، بزرگوار و خاص بودند که بیانش مشکل است و ان شاالله زمان خاصی را لزوما به معرفی ایشان به همرزمانش اختصاص خواهم داد،
این قطعه از خاطره را تاکنون فقط چندبار بیشتر آنهم در جایی خاص بیان نکرده ام اما بنظر می آید حالا دیگر زمان آن رسیده تا دوستان وعزیزان بازمانده از جنگ، بعضی از اتفاقات و فقط بعضی از اتفاقات خاص مربوط به زمان جنگ را برای همدیگر و نسل جدید، بازگو کنند،
بهرحال فهمیدم که برگشته ام و توفیق شهادت را نیافته ام بقدری ناراحت بودم که با محمد توسلی دعوا کردم، به او میگفتم شما مرا رها کنید بروید اما او قبول نمیکرد، خلاصه بعد از چندبار اصرار از طرف حقیر، ایشان متقاعد شدند که بروند،
هر چند لحظه یکبار بیهوش میشدم و بهوش میامدم، دست چپم را نمیتوانستم حرکت بدهم، دست راستم را روی سرم کشیدم و دیدم ترکش بزرگی به اندازه تقریبا کف یک دست روی سرم هست کمی لمسش کردم و کمی فشارش دادم دیدم با فشار دستم به سمت داخل جمجمه حرکت کرد و دوباره بیهوش شدم،
نمیدانم چقدر گذشت که مجددا بوش آمدم و دوباره دستم را بالا آوردم و روی گردنم گذاشتم، درست مقابل شاهرگم جراحتی ایجاد شده بود که سه تا انگشت دستم داخل آن قرار گرفت ورگه های عضلاتش را بادستم گرفتم و به خیال خودم چک کردم که آیا رگهایم قطع شده یا وصل هستند!
کمی بیشتر بخودم آمدم و دیدم که آمده اند و زخمهایم را بسته اند و ضمنا متوجه شدم که تورج«روح الله خزایی» و حسین فرهمند و عیسی یسلیانی هم مجروح شده اند و در کنارم هستند،
روح الله خزایی وضعیت نسبتا بهتری داشت به دحوی که سرک میکشید ببیند که گروههایی که دارند میایند و از کنار ما عبور میکنند آیا عراقی هستند یا ایرانی؟ ما را داخل یک چاله تانک گذاشته بودند و رفته بودند، هر گروهی که از کنارمان عبور میکرد روح الله میگفت آهان یه گرو دارن میان، آهان برانکارد هم دارن، اما نمیدونم صداشون کنم یا نه؟ نکنه عراقی باشند که از کنار ما مشغول عقب نشینی هستند؟ اتفاقا همینطور هم بود، و همه گروههایی که آمدند و رفتند عراقی بودند،
بالاخره بعد از نمیدانم چه مدت، یک آمبولانس ایرانی که در آن بیابان گم شده بود در نزدیکی ما ایستاد و سردرگم بود که کدام طرف برود و روح الله وقتی متوجه شد که آمبولانس ایرانیست صدایش زد، راننده آمبولانس بهمراه همرزمش پیاده شدند و نزدیک ما آمدند و تورج به آنها گفت که کمک کنید و مارا ببرید،
راننده آمبولانس میگفت آخه ما گم شدیم، شمارو کجا ببریم؟! بعد در همان لحظه چند منور در آسمان روشن شد، راننده آمبولانس گفت ای وای ما باید بریم آمبولانس دیده میشه الان آمبولانسو میزنن! همینکه حرکت کردند که بروند من که توان حرف زدن نداشتم دست راسام را به سمت راننده دراز کردم و ایشان بناچار دستم را گرفت و دوستش هم آمد و کمک کرد تا مرا به داخل آمبولانس بردند و بعد برگشتند و یکی یکی بقیه را آوردند و داخل آمبولانس گذاشتند و حرکت کردیم،
بعد از چند دقیقه حرکت، ناگهان متوجه شدیم که در جمع عراقیها هستیم و اشتباها به سمت آنها رفته بودیم! کاملا بین آنها بودیم! راننده فریاد زد یا ابوالفضل ع ، روح الله داد زد عمو برگرد ، سروته کن، زودباش، تا سرو ته کنیم چندتا از عراقیها متوجه شدند که ایرانی هستیم و شروع کردند به سمت ما تیراندازی کردن، بنظرم آرپی جی هم به طرفمون شلیک کردند اما بهر نحوی که بود بدون تلفات فراری شدیم و خلاصه بعد از چندساعت به ایلام رسیدیم
دیدگاه خود را در مورد این نوشته بنویسید