شرح خاطراتی از شهید مسعود مومنی بزبان همرزمان شهید 

خاطرات برادر رزمنده علی دهقان

 یکی از خاطرات کوتاه از برادر شهیدم مسعود مومنی عرض می کنم  سال 63 گردان زهیر به فرماندهی سردار اکبر عاطفی حقیر درحال آموزش تیربار دوشکا در ادوات گروهان حاج مرتضی خلج بودم که درحال هدف گیری در پادگان شهید کلهر فعلی بودیم شهید مسعود مومنی درخواست تیر اندازی کرد که پس از قفل کردن روی هدف که بوته های تپه های روبروی دوکوهه بود بصورت رگبار طولانی حدود شاید 50 الی 60 فشنگ دوشکا را نواخت با تسلط کامل و حرفه ای طوری که جهت آموزش برادران دسته ادوات تیر کم آمد واز تسلیحات تهیه کردیم به گروه دوشکا میگفت لانتوری ها اینجوری میزنند نه یکی دوتایی و می خندید خدا بیامرزدش نترس وشیردل بود و مایه مباهات گردان حضرت علی اصغر (ع).

خاطرات برادر رزمنده امیر حمزه مراد زاده

سلام ضمن قبولي طاعا ت وعبادات وتبريك عيد سعيد فطر چه زيبا شبي مصادف با شب عيد فطر وپس از يكماه روزه وبندگي همرزمان ديروز و ولايتي ها ودلسوخته ها دور هم به ياد شهيد دلاور گردان حضرت علي اصغر ع مسعود مومني پس از سالها حسرت دوري از ياران شهيدمان لب به سخن ميگشائيم واز دلاوريهاي بزرگ مردان تاريخ ساز كشورمان به تحرير مي آوريم ، ايشان از هيئتي هاي سينه چاك ارباب بي كفن واز مخلصين وبي باك هاي زمان خودبود وتا اونجائي كه حقير به ياد دارم انتخاب ايشون براي پيك گردان بدليل شجاعت وتحرك وچابكي زياد وافتادگي بود كه همراه سردار وفرمانده گردان حضرت علي اصغر ع حاج حسين اسكندرلو به اداي تكيف وجنگ خود مشغول بود مسعود خيلي خون گرم بود وبي آلايش وخيلي زود با برو بچه ها خوي ميگرفت وهمه رزمنده هاي گردان از رفتارش خوششان مي آمد ودوستش داشتند شهيد بزرگوار مدتهاي طولاني حضور در جبهه ها ورزم بسيار بالاخره در عملياتي مظلومانه به مراد خود رسيد وشهادت كه اوج خواسته دنيوي رزمندگان آنروز بود به ديدارحق شتافت ومهمان حضرت اباعبدالله احسين ع گرديد يادش گرامي وراهش پر رهرو.

خاطرات برادر رزمنده مجید زارع

من هميشه جك ميگفتم بچه ها ميخنديدندمسعودمومني شاكي بود!

 يه روزحاج صالحي مرحوم روحاني رزكان اومدگردان آقامسعودشكايت كردكه اين چرت وپرت زيادميگه حاجي شروع كردبه تعريف يه داستان:

روزي پيامبر(ص) داشتند به اصحاب مي فرمودند چهل روزقبل ازتولد بچه خداوندملكي رومأمورميكنه تاراه خروج بچه روبه مرورگشادميكنه وبعداززايمان هم يه ملك ديگرمأمورميشه يواش يواش تاچهل روزاونوبه حالت اوليه برگردونه !!

يكي بلندشدگفتيارسول الله جانم فدات شماكه باخداوملائك دررابطه هستي لطف ميكنيد يه سفارش بكنيد..اين ملك تنگ كن فراموش كرده بيادخونه ي ما!!

اصحاب خنديدندوچندتايي ناراحت واعتراض شديد پيامبرفرمودندخداوندبهشت روبرتوواجب كردبه خاطريه لحظه خنداندن مسلماني!

من كه يه روحاني ازم حمايت كرده بود پرروترازقبل شدم ومسعودخدابيامرزمبهوت (محل اردوگاه روبروي دوكوهه).

خاطرات برادر رزمنده مهدی مومنی برادر شهید مسعود مومنی

سال 62 منزل قدیمی رو تخریب کردیم شهید محسن اخوی ازمن بزرگتر آموزشی سپاه بود پادگان امام حسین علیه السلام من ومسعود درتخریب وساخت کمک میکردیم مسعود یک جوشکار حرفه ای بود جوشکاری منزل رو مسعود انجام میداد من هم بعنوان یک کارگر ساده توهمه کارها باید حضور میداشتم بعدازاین که ساخت تقریبا تمام شده بود چند ماهی بود که از بعد عملیات خیبر درجبهه حضور نداشتم ی روز مسعود گیر داد چرا نمیروی جبهه من هم بهونه می آوردم که حال میرم هفته بعد و...

یک روز گفتم عکس ندارم رفت تو آلبومش یک عکس درآوردداد به من گفت برو ثبت نام کن من هم رفتم سپاه اعزام انفرادی گرفتیم مسعود اینها در گردان زهیر بودند من هم رفتم زهیر توگروهان حاج مرتضی خلج تا گردان جاکن شد رفت جنوب اونجا بود حاج اکبر عاطفی بنده حقیر رو برد پیش خودش بعنوان پیک گردان شهید محسن سال 62 کردان سلمان وخیبر پیک شهید حسین اسکندر لو بود ازقبل از ما شناخت داشت تاعملیات بدر شد ماکه وارد عمل نشدیم محسن لشگر حضرت رسول تیپ ذولفقار بود واحد موشک اندازودرعملیات بدر به شهادت رسید.

اون زمان مسعود شهریار بود وکار ساختمان تمام شده بود من هم خبر نداشتم محسن شهید شده تعدادی از بچه هااومدن باحاج اکبرعاطفی وحاج حسین اسکندرلو صحبت کردند وقرار کذاشتند من برم مرخصی مرخصی ناخواسته بودار بود هرچی میگفتم چی شده چیزی نمیگفتند تااینکه خودم حدس زدم که محسن شهید شده خلاصه رسیدیم شهریار تازه همون روز بود که اثاثیه را آورده بودند بچه هامسعود رو بردن بیرون که جریان رو بگن من هم به مادر میگفتم وسایل رو جابجا کنه ماازجبهه اومدیم دوستان میان برای دیدار، تاشب مادر وحاجی خدابیامرز هم خبردار شدند . ورود مابه خانه جدید باشهادت محسن ورق خورد.

شهیدان اسکندرلو و مومنی

 

خاطرات برادر رزمنده مهدی ژاله رو 

سحر گاه روز شنبه 13/2/65  مصادف با 23 شعبان المعظم1406

 . . . بعد از چند ساعت درگیری شدید ؛ گلهایی از گردان حضرت علی اصغر ( ع ) در پهنه بیابانهای منطقه عمومی فکه و در عملیات سیدالشهداء ( ع ) به خون خود غلتیده بودند . اعلام شد که تا قبل از روشن شدن هوا واشراف بیشتر دشمن بعثی، رزمندگانی که توانایی حرکت دارند به سمت نقطه رهایی ، راهنمایی شوند؛ بالاخره هوا داشت روشن میشد . من ، مسعود مومنی ، مهدی مومنی و مرتضی خلج شاید به عنوان آخرین نفرات در حال ترک منطقه بودیم. این را بگم که مرتضی از ناحیه کمر وطرفین ستون مهره ها به شدت آسیب دیده بود و با حمایت وکمک من حرکت میکرد.مهدی هم که از ناحیه ساق پا مجروح شده بود با کمک مسعود (برادرش)به عقب می آمد.

کنارجاده آسفالته فکه بعد از پیچ جاده از تیررس مستقیم نیروهای عراقی خارج شدیم. حدود 7 ساعت از مجروحیت مهدی و مرتضی گذشته بود وحالا فقط، خونریزی ظاهری نداشتند. هر لحظه احساس درد بیشتر میشد وآتش دشمن هم افزایش پیدا میکرد. پشت یک خاکریز فرعی دو دستگاه موتور سیکلت خودی رها شده بود. فکری به نظر مسعود رسید که اگر این موتورها روشن شوند برای انتقال مهدی و مرتضی وشاید مجروحهای دیگری که در کنار جاده به زحمت در حال عقب نشینی بودند ، کمک خوبی است.

چند قدم به سمت موتورها حرکت کرده بود که چند تا خمپاره دور وبر ما به زمین نشست .برای چند لحظه گرد و غبارهمه جا را گرفته بود که متوجه شدیم مسعود با اصابت ترکش مجروح شده . هرسه به سمت مسعود رفتیم .مسعود که بادگیر به تن داشت ، نشسته بود ودستهایش را روش شکمش گرفته بود.حالا او با هیکل تنومندش به شدت احساس درد میکرد. از روی بادگیر یک پارگی چند سانتیمتری دیده میشد. سعی میکردیم مسعود را به اورژانس برسانیم .

حالا دیگه هر چهار نفر مجروح بودیم ، با این تفاوت که تا اینجا مسعود به مهدی کمک میکرد وا ز اینجا به بعد مهدی انتقال برادر بزرگترش را به عهده داشت. از موتور سواری که مجروحی را ترک نشانده بود خواستیم مسعود را هم با خود ببرد. اما تلاش ما کار ساز نشد ومسعود نمی توانست خودش را روی موتور نگه دارد . . ! آتش دشمن بیشتر و گرمای هوا هم داغتر میشد. چند دقیقه بعد یک تویوتا سواری که برای انتقال مجروحها کنار جاده آمده بود را متوقف کردیم و ازش خواستیم هرجور شده مسعود را جا بده واز منطقه زیر آتش خارج کنه، به زحمت مسعود ومهدی را داخل ماشین جا دادیم وخودرو به سمت اورژانس صحرایی حرکت کرد. دقایقی بعد موفق شدم مرتضی را راهی اورژانس کنم وخودم هم تا نقطه رهایی پیاده آمدم .جراحات من مزاحمتی ایجاد نکرده بود،خودم را با اتوبوس حمل مجروح به اورژانس رساندم. هر سه نفر با بالگرد به بیمارستان شهید کلانتری منتقل شده بودند . سوار آمبولانس شدم و در کنار راننده به بیمارستان اندیمشک رسیدم ؛ هردو سالن بیمارستان مملو از مجروحان گردان بود . در سالن دوم بود که توانستم مهدی را پیدا کنم ، خودم را بهش رساندم واز حال مسعود سوال کردم وقتی فهمیدم بردنش اتاق عمل کمی آروم شدم . با خودم گفتم خوب شد که به اتاق عمل رسید . . .

رفتم جلو اتاق عمل وبا دلهره از لای در سرک میکشیدم .چند دقیقه ای گذشته بود ، یکی از کارکنان اتاق عمل بیرون آمد، خوشحال منتظر حرف زدن او شدم . وقتی لباسهای خون آلود من رو دید پرسید برادر شما حمل مجروحی ؟ با خوشحالی گفتم : بله کمک میخوای؟ گفت : با من بیا ،داخل اتاق یک رزمنده شهید شده وکمک لازم داریم .تمام بدنم داغ شد و دلم ریخت . نا امیدانه پرسیدم : درشت هیکله ؟ ایستاد و گفت : آشناست؟ گفتم : بله . گفت : میخوای نیایی داخل؟ گفتم دیگه چه فرقی میکنه.

رسیدم کنار تخت مسعود ، ملحفه رو کنار زدم که دیدم دومین دسته گل خانواده مومنی آرام خوابیده ودر سمت راست زیر شمکش یک بریدگی دیده میشه.به سختی در جابجایی و ثبت مشخصات و نشانی شهید کمک کردم .به هرحال دوباره وارد سالن شدم . وقتی به حرفهای بچه ها گوش میکردم فقط خبر شهادت همسنگراشون رو میشنیدم . صوفی- فرجی لقمانی - مقدم محمدی پورقاسمی - دنیا مالی تقوی - سنگ سفیدی دهقانپور - تراب اقدامی نصیر خادم زارع پرویزیان عابدمسرورخواه - حمید و مجید درخشان شاهی افشار جوزدانی و. . .

مهدی میدونست که من وضع مسعود را پیگیری میکنم . به همین خاطر خودم رو ازش دور میکردم . اما سر انجام با هم روبرو شدیم و . . .

دیوانه وار از بیمارستان خارج شدم. لباسم غرق خون بود ، نفهمیدم تا سه راهی دزفول چه جوری پیاده جلو چشم رهگذران رفتم. نمیدونم با چی و چه جوری تا امامزاده سید محمد سبزقبا رسیدم.

مات ومبهوت عقب یکی از وانتهای شخصی مقابل امامزاده سوار شدم. بعد از گذشتن از شهیدآباد به ورودی اردوگاه ،کنار یگان فرات رسیدم وپیاده شدم.

وقتی به چادر حسینیه گردان که فقط 10 روزپیش به دستور حاج حسین اسکندرلو و با کمک مرتضی و مسعود ومهدی و ثمری و پورقاسمی و ترامشلو برپا کرده بودیم ؛ رسیدم ، اردوگاه دور سرم چرخید و وقتی که به خیمه های دسته وگروهان وگردان نگاه کردم یاد بچه ها افتادم . طی 12 ساعت گذشته بدن بی جان محمدرضاترامشلو ، مسعود مومنی وحسین اسکندرلو وپیکر مجروح خیلی از بچه ها رو دیده بودم.حال عجیبی داشتم ؛ تازه فقط شهید مومنی بود که برگشته بود. چشمام که به آب گل آلود رود خانه دز افتاد ، همه خاطراتم تا قبل از حرکت به طرف خط را یکجا مرور کردم.

کم کم چند نفری که در اردوگاه مانده بودند ، دور من جمع شدند وسراغ بچه ها رو میگرفتند . بیشتر از نصف بچه های گروهان، شهید شده یا روی رملهای داغ فکه جا مونده بودند. چه آنهائیکه خودم دیده بودم و چه اونهائیکه از مجروحان در بیمارستان با خبر شده بودم .

به آب رود زدم ؛ وقتی از آب اومدم بیرون به خیمه حاج حسین نگاه کردم ؛ یادم آمدکه حاج حسین اسکندرلو تو رزم شب به خدا میگفت:

·       "خدایا اگر ما رو به بهشت نمیبری ، پس به کجا میبری!

·       خدایا اگراینها رو به بهشت نمیبری ، پس چه کسایی رو به بهشتت میبری!

و به بچه ها نهیب میزد :

·       برادر من حواست رو جمع کن تک زدن همون دزدی کردنه و خالی بستن همون دروغ گفتنه!"

 

روحش شاد